و انقلاب با سه کلمه آغاز شد: زن، زندگی، آزادی
دو سال پیش زنی را پلیس حجاب کشت: ژینا (مهسا) امینی
ما سخت آموخته بودیم که سکوت ستمدیده هرگز ستمگر را متوقف نمیکند.
پس این بار قلمهایمان را برداشتیم و نوشتن داستانی را آغاز کردیم.
کلمات حتی از خاک روییدند: ژینا جان! تو نمیمیری؛ نامت رمز میشود.
این بار میلیونها نویسندهای بودیم که قهرمان داستان خودمان شده بودیم و نقشمان را خودمان مینوشتیم.
این بار استیصال را از واژگانمان خط زدیم و نوشتیم قدرت.
و خیابانها چندین ماه داستان ما را نقل میکرد.
کلمات ما همه جا بودند: بر دیوارها، در سرودها، رقصها، در موهای رها، در حرفهای روزمره پدری با دخترش، در کلمات کسی که صحنهای از تاریخ را با گوشی موبایلش ثبت میکرد و در کلمات پزشکی که میپذیرفت زخمیای را مداوا کند و در کلمات کسی که میگفت امروز فروش نداریم.
در داستانمان اما به چشم صدها نفر شلیک کردند و هزاران هزار نفر را در خیابان کشتند و حداقل ۸ نفر از قهرمانان داستانمان را تاکنون اعدام کردهاند.
اما این داستان هنوز به آخر نرسیده است.
هنوز بسیاری از شخصیتهایش در بازداشتگاهها و زنداناند و بسیاری برای سالهای طولانی به زندانهایی دورافتاده تبعید شدهاند و بسیاریشان هم نویسنده و مترجماند و بسیاری از قهرمانهای داستانمان را هم میخواهند با اعدام حذف کنند.
و ما لحظهای که قلمهایمان را زمین بگذاریم برایمان جز تراژدی و وحشت نمینویسند. و آدمی یک بار که در حماسهای نقش میآفریند دیگر آدم قبلی نمیشود و هر نقشی جز قهرمان به تنش کوچک میشود.
قلم در دستان ستمدیده همواره برای ستمگر تهدیدآفرین بوده است. زیرا انسان به کلمه است که انسان است. هیچ انسانی در سکوت وجود ندارد. و انسانِ صاحب وجود و کلمات صاحب اندیشه و انتشار اندیشه است. و مهار اندیشه برای ستمگر ناممکن. بذر انقلاب که در ذهنی کاشته شود دیگر هیچچیز نمیتواند مانع رویش آن شود.
اگر دستشان برسد خورشید را هم خاموش میکنند تا هیچ نوری برای نوشتن نماند. اما بر ماست که هر یک نفر را که از ما گرفتهاند شمعی و ستارهای کنیم در سینهمان و نوشتن داستانمان را ادامه دهیم. این تنها داستانِ ستمدیدگان ایران نیست. این داستان تمام آنهاییست که با زنجیر آشنایند. ما یک بدنیم در جغرافیاهای مختلف. مرزها هرچند که میتوانند بدنهایمان را در قفس کنند اما کلمات و مقاومت از هر مرزی رد میشوند. قدرت ما جمع ما بوده و کلمات همواره پیوند ما. بر ماست که قلمهایمان را زمین نگذاریم و بنویسیم: بنویسیم و خاطره قدرت را زنده نگه داریم؛ بنویسیم و نگذاریم آنها که از این بدن کشته شدند یا در زنداناند و سایه اعدام بر سرشان سنگینی میکند فراموش شوند؛ بنویسیم و نگذاریم حتی یک ضربه کوچک بر این بدن بیپاسخ بماند و بدل به ناامیدی شود، چراکه انقلابها در زمانه امید رخ میدهند؛ بنویسیم که یکدیگر را پیدا کنیم و نگذاریم هیچ زنجیرشدهای برای لحظهای احساس کند که تنهاست و از تنهایی عصیان نکند. ما هر زمان که در جمعی بودهایم جرئت فریادزدن یافتهایم.
در آخر از شما میخواهم که بایستید، قلمتان را در مشتتان بگیرید، مشتتان را بالا بگیرید و برای یک دقیقه بگویید: زنده