Skip to main content
#4 2012
7 min read

نیروانا

رضا نجفی، نویسنده ایرانی، منتقد ادبی و سردبیر که در تبعید در آلمان زندگی می کند. از وی تا کنون بیش از 350 داستان کوتاه و مقالات ادبی منتشر شده است.او در این شماره رمانی نوشته است ,که لحظات بحرانی در زندگی یک زوج را به تصویر می کشد.داستان به موضوعات ممنوعه ای چون سکس ، خودکشی، مواد مخدر و الکل می پردازد که در ایران امکان انتشارآنرا ندارد

Credits رضا نجفی April 17 2012

دو شاید هم سه بار انگشتش را توی حلق زن فرو برده بود.کمی آب زرد رنگ و سر آخر مایع لزجی از دهان زن ریخته بود

بیرون.اما مطمئن نبود قرص ها را بالا آورده باشد.

اصلآ نمی دانست چند قرص را با هم خورده و اینکه چند قرص برای مردن کافی است یا اینکه برای این کارها دیگر دیر بود یا نه ؟

به زن قول داده بود پس از اینکه بالا بیاورد، می گذارد که بخوابد .حالا زن تقریبآ بیهوش در بغلش بود.مانده بود به وعده اش عمل کند یا نه؟

دو سه دقیقه همان طور که زیر بغل زن را گرفته بود،به سر افتاده و موهای به هم ریخته زن و بعد به مایع لزج توی کاسه توالت وسر آخر بی هدف به قطره هایی که از سر شیر آب می چکید،پنجره نیمه باز،لوله سیفون و گل و بته های کاشی های دستشویی خیره شد.

به خیالش رسید در پس همه این اشیای ظاهراً بی معنا حکمتی نهفته است که او آن لحظه به روشنی و شفافیت داشت می دیدش.اما با وجود همه گیجی و منگی یادش افتاد جایی خوانده است این بصیرت و روشن بینی که ناشی از افراط در نوشیدن الکل است،و لابد افیون هم به همین قیاس،اصولاً کاذب است.

باز به قطره های آب که با تآنی و صبر و حوصله خود را از دهانه لوله به پایین می انداختند و گل های روی کاشی ها که با رنگ تند وزنده سرخشان به او می خندیدند،خیره شد.نه،نه این بصیرت نمی توانست کاذب باشد.اما این بصیرت ناکاذب به او چه می گفت؟می فهمید اما نمی توانست آن را حتی برای خودش تعریف کند.

بیشتر از آن نتوانست سنگینی بدن زن را تاب بیاورد.کشان کشان از دستشویی بیرونش کشید و توی اتاق خواب روی تخت خواباندش.هیچ وقت جثه لاغر زن این قدر به نظرش سنگین نیامده بود.

حالا سر زن با آن موهای آشفته اش روی بالش بود.این جا و آن جای بالش پیش از این از قطره های اشک لک شده بود و هنوز هم به خیسی می زد.روی لبه تخت نشست و چین و چروک های صورت زن را نگاه کرد.فکر کرد چرا تا آن لحظه متوجه آنها نشده بود؟و این که ده سال بعد او را دیگر پیرزن حساب خواهند کرد.شاید هم علت این چین و چروک ها آن بود که سمت راست صورت زن بد جور روی بالش سفت فشرده بود.

زن عمیق نفس می کشید،مثل کسی که پس از دقایقی طولانی سرش را از زیر آب آورده باشد بیرون و برای فرار از خفگی بخواهد با ولع هوا را ببلعد.از میان لب های کج و معوج شده اش ،دندان های خرگوشی اش پیدا بود ومایعی کشدار روی بالش می چکید.هنوز قطره اشکی روی گونه چپش متوقف و معطل ایستاده بود.مرد با دستمال قطره اشک و بعد رطوبت روی بالش را خشک کرد.

بوی دود همچنان توی سرش می پیچید،اما مستی اش داشت می پرید.ساعتش را نگاه کرد.سه و چهل دقیقه صبح بود.چکار باید می کرد؟چکار می توانست بکند؟او که پزشک نبود تا بداند.در خلط زن اثری از قرص ها یا حتی نشانی از رنگ دانه های آبی قرص ندیده بود.آیا قرص ها هضم شده بود؟یعنی الان زن داشت وارد غار تاریک مرگ می شد؟و علائم مرگ ناشی از بلعیدن این قرص ها چه بود؟حالت تشنج به زن دست می داد؟یا در خواب آرام آرام تنفسش قطع می شد؟این نفس های تند و عمیق نشان بهبود بود یا جان دادن؟

فکر کرد آیا نباید به پزشک آشنای شان زنگ بزند؟باز ساعت را نگاه کرد.یعنی باید پزشک را بیدار می کرد؟شاید هم بهتر بود به جای آن ،یک بار دیگر زن را می برد توی دستشویی و وادارش می کرد باز هم بالا بیاورد.دوباره به زن نگاه کرد که لَخت وارفته در خواب که نه ،در بیهوشی فرو رفته بود.شانه های زن را گرفت و چند بار به شدت تکانش داد.فایده ای نداشت.مثل آن بود که جسدی راتکان داده باشی.واقعاً باید بیدارش می کرد؟یعنی اصلاً فرقی می کرد یا فایده ای هم داشت؟

به خودش گفت منتظر می ماند و اگر تغییر خاصی در وضع زن دید به پزشک زنگ می زند.اما اگر همین الان داشت آخرین فرصت برگشت ناپذیر را برای نجات زن از دست می داد چه؟

باز هم احساس سرگیجه کرد و بی هیچ فکر و منظوری به اشیاء خیره شد،ورقه پلاستیکی مصرف شده قرص های آبی رنگ که یکی دو تایش هنوز باقی مانده بود،جا سیگاری پر کنار تخت و...و آباژور کوچک روی پاتختی.پایه کوتاه و سرد آباژور از چدن بود،با طراحی پر طمطراق احمقانه ای که او را به یاد قرن هجده می انداخت.اما کلاهک آباژور شبیه لباس های یک تکه با دامن پفی زنان قرن نوزده بود.روی پارچه صورتی رنگ کلاهک،توری دست دوزی نصب کرده بودند.نور ملایم و نارنجی رنگ آباژور نیمی از تختخواب را روشن کرده و سایه شبکه های منظم و به هم گره خورده نخ های پارچه دست دوز روی دیوار مقابل تخت افتاده بود.به نظر مرد رسید که نظم و تقارن خطوط توری تضاد معناداری با به هم ریختگی آن لحظه دارد.نه،نه این بصیرت نمی توانست کاذب باشد.

روی تخت، کنار زن دراز کشید.پس از نیم ساعت زن هیچ تکانی نخورده بود.حالا دیگر تنفسش داشت آرام و آرام تر می شد،آن قدر که مرد نمی توانست و نتوانست صدایش را بشنود.

آیا باید به جایی یا کسی زنگ می زد؟حال زن داشت خوب می شد؟نمی دانست و ندانست.خوابش برد.آباژور روشن مانده و سیفون دستشویی را هم نکشیده بود.

نزدیکی های صبح بی هیچ دلیلی برای یک لحظه بیدار شد و بی درنگ آن احساس عجیب و شگفت را حس کرد،آن آرامش بودایی وار،عمیق و زلال را،درست مثل نیروانا و اشراق!

هیچ مست نبود.می دانست که دیگر هیچ مست نیست.می دانست که دست کم از ده سال پیش ،که هنوز در اوایل سی سالگی اش بود،تا آن دم،حتی یک لحظه،حتی در خواب، یا مستی از آن تشویش و اضطراب رها نبوده است.از آن سال ها تا آن دم،درونش را مانند دریایی می دید نا آرام که گرفتار جذر و مدی توقف ناپذیر است و حالا بی هیچ دلیلی ناگهان این دریا آرام شده بود،آرامِ آرام مثل برکه ای که ژرفایش واضح و روشن پیدا باشد،گویی اصلاً نه آبی در کار باشد و نه ژرفایی!

با خودش فکر کرد:پس می شود،پس امکانش هست!درست در لحظه غرق شدن کشتی شکسته در توفان شبانه در میانه اقیانوس،در حالی که از تیرک در حال سقوط کشتی آویخته ایم،ناگهان آرامش پیش چشم تو پدیدار می شود.یادش افتاد این یا چیزی شبیه این را سال ها پیش در آثار شاعری قدیمی خوانده اما باور نکرده بود.

اما چطور....چطور می شد دوباره این لحظه را تکرار کرد؟آرزو کرد این لحظه تا ابد بپاید و باز هم یادش افتاد که این جمله را هم جایی خوانده بود.در همان دم فهمید که هرگز چنین نخواهد شد و دوباره خوابش برد و یادش رفت نگاهی به زن بیندازد.

Like what you read?

Take action for freedom of expression and donate to PEN/Opp. Our work depends upon funding and donors. Every contribution, big or small, is valuable for us.

Donate on Patreon
More ways to get involved

Search