نامیرانگی
Yasaman R. Choube was born in Iran and now lives in exile. For PEN/Opp she has written a moving story about love, oppression and loss.
هوا تاریک شده،
به دیوار سفید روبهرو خیره ماندهام. این خانهی یکخوابه در نظرم کمی بزرگ میآید. نشستهام روی تخت و تمرکزم را گذاشتهام روی قایق بیفکری تا مثل گهوارهای مرا آرام کند، اما پچپچ افکارم نمیگذارند. نمیشود!
برای همین اینجایم. تا چرت پرتهایم را ببافم، بلکه حداقل به "آن" فکرها فکر نکنم؛ نیندیشم.
مردم وقتی زندگینامهای را میخوانند، میدانند که همیشه آنهایی میمانند تا تعریفکنندهی داستان باشند که یا با زرنگی و یا شانس توانستهاند تا آخر مسیر زنده بمانند. بعضی هم که بخت بهتری داشتهاند توانسته با ترکیبی از این دو از هزارتوی حوادث، ناباورانه خارج شوند؛ اما من تمثیلی از هیچیک از این موارد نیستم، چون هنوز سفرم به پایان نرسیده، هنوز راه درازی مانده تا تبدیل به پیرزنی عبوس شوم و با سیگار روی لب و ژستی سردوگرمچشیده، یکنفس شروع به تعریف زندگی نکبت بارم کنم و کسی پیدا شود که آن را بنویسد.
خستهام.
بلند میشوم شال و کلاه میکنم. قاب سیگار خاتمکاری شدهام را برمیدارم و میروم. هنوز حتی آدرس این خانه را درستوحسابی بلد نیستم.
خب، اگر توی خیابان یک ماشین زرد قناری زیرم بگیرد و مرا ببرند بیمارستان بعد یک پرستار خیلی خوشگل بیاید بالای سرم و بپرسد آدرست کجاست، چهکار کنم؟
حتی شماره تلفن جدیدم را حفظ نیستم. شاید خوششانس باشم و بهجای اینکه من شماره بدهم، آن پرستار، دلبرانه، با یک عشوه آنچنانی یواشکی شمارهاش را بچپاند لای گچ دستم!
البته اینها که شدنی نیست چون در وهلهی اول نه زبان پرستار را بلدم و نه او لب زدنهای مرا میفهمد. حتماً هم مجبور میشوند یک مترجمی چیزی بیاورند. من هم که رویم نمیشود با دست گچ گرفته و تن کوفته برای دادن شماره از یک مترجم کمک بگیرم.
تازه فکر بعدش را هم باید کرد. بالاخره مترجم که بیکار نیست سر تمام قرارهای عاشقانهی ما حاضر شود.
سیگار دوم را هم روشن کردهام و رسیدهام به پارکی بزرگ.
معلوم نیست ساعت چند است؛ اما از حضور پرشور مردم که هرکدام درجایی مشغول صرف شام هستند میشود حدس زد که چندان هم دیروقت نیست.
حس کسی را دارم که داخل حبابی احاطه شده است. حبابی از جنس ندانستن زبان.
به پرستار رؤیاهایم فکر میکنم.
ایکاش ایران که بودم یک ماشینی چیزی بهم میزد، آنوقت دیگر نیازی به مترجم نداشتم که بیاید سر قرارهایم. خودم به راننده آمبولانس میگفتم مرا ببر بیمارستان پورسینا و پرستار شیری را صدا بزن.
آنوقت میترا میآمد.
اولش حتماً کلی هول میشد، شاید هم گریه میکرد، کلاً دست به گریهاش زیادی قوی بود. این را بعد از سکس اولمان فهمیدم. آخر چه کسی بعد از سکس و ارگاسم و تمام مخلفاتش میزند زیر گریه؟
جز آدمی که دست به گریهاش عالی باشد؟
خواهرش هم مثل خودش خیلی خوش گریه بود.
آمده بود دفترچه خاطرات میترا را پس بگیرد که متأسفانه چشمش افتاد به تابلویی که برایش کشیده بودم.
نه! تابلویی را که برایمان کشیده بودم.
در آن پردهی کتان رنگ شده، جهان معنایی دیگر داشت. لحظهی ثبتشدهای از یک خوشی ابدی که نیمهتمام ماند.
تابلو را که دید اول شوکه شد، گفتم الآن است که یکفصل کتک دیگر بخورم، بدم هم نمیآمد کسی بزند خردوخاکشیرم کند اما برخلاف تصورم کف کارگاه نقاشی شکست.
چقدر از خواهرها متنفرم. بعضی چیزهایشان خیلی شبیه هم است. کافی بود چشمانم را ببندم تا انگاری که میترا باشد در آن زیرزمین نمور گریه میکند. اینها خانوادگی دست به گریهشان عالی است.
حتی وقتی مادرش کل نامههای عاشقانهمان را با آنهمه عکس خاکبرسری دیده بود؛ میترا تعریف میکرد که چطور روی فرش نشسته بود و توی سر خودش میزد و گریه میکرد!
سعی میکنم به مادر میترا که روی فرش نشسته اصلاً فکر نکنم!
و کلاً سعی میکنم به مادرش فکر نکنم.
بله.
خواهرش تابلو را زد زیر بغلش و رفت. بدون اینکه حتی از من تأییدی، موافقتی، چیزی بخواهد. اصلاً نمیدانم آن تابلو به چه دردش میخورد. مطمئناً با آن شوهری که داشت نمیتوانست جایی آویزانش کند. شاید بُرد اصلاً معدومش کند تا مطمئن شود خاطرهی میترا همانطوری باقی خواهد ماند که باور داشتند. دختر درسخوان، حرفگوشکن، چشم و ابرو مشکی و قدکوتاهی که از کفش پاشنه بلند متنفر بود!
کاش نسوزانده باشدش،
چرا قبلاً به این احتمال فکر نکرده بودم؟ عصبی شدم. سیگار از دستم سر خورد و تلپی افتاد داخل رودی که از زیر پل چوبی رد میشد.
به خودم میآیم دوباره دارم به "آن" فکرها فکر میکنم.
انگار سیگار هم میخواست به من بگوید که فکر تو شبیه این رود است.
متوقف نمیشود لامصب!
سعی میکنم به چیز جدیدی فکر کنم.
برای موضوعی تازه چشم میچرخانم و سگی را میبینم که دنبال چیزی لای بوتهها کرده. از سگها خوشم نمیآید، برخلاف میترا که عاشقشان بود. اصلاً آرزوی زندگیاش این بود که یک روز یک سگ گلدن داشته باشد. میخواستم اولین کادوئی که به مناسب زیریکسقفرفتنمان به او میدهم یک تولهسگ گلدن باشد.
به این فکر کردم زنگ بزنم کسی و بخواهم بررسی کند تابلو کجاست؟ هرلحظه مضطربتر میشوم، چرا جلوی بردن تابلو را نگرفتم؟ اگر میگفتم نبر حتماً نمیبرد. به روی خودش نمیآورد اما او بود که آن شب به میترا کمک کرد تا از پنجره اتاقش فرار کند و کلید ماشین را بردارد و بزند به جاده! سیگار سوم را هم روشن میکنم، دستم را روی سطح لیز خاتمکاری شده جعبه سیگار میکشم
کِی اینهمه سیگاری شدم؟
سالگرد چهارم رابطهمان بود که مادرش عکسهای سفر اصفهان را دید و غوغایی برپا شد.
آه لعنتی! افکارت را عوض کن!
نه! نه! بگذار این یک خاطره را مرور کنم. فقط همین یکی...
نصفهشب آمده بودند در خانهمان. خودش و دامادش. در آن تاریکروشن کوچه مرا با برادرم اشتباه گرفته بود و تند و تند از ذات خبیثم پرده برمیداشت.
با گوشهی دندان چادر سیاهش را گرفته بود و یکریز فحش میداد و وقتی هم برای نفس تازه کردن مکث میکرد صورتش بین رنگهای قرمز تیره و سیاه درهم میپیچید. نمیدانم از خشم بود یا حرص. شاید هم هردو!
دامادش اما ساکت بود حتی نگاه هم نمیکرد فقط هر از چند گاهی دستی به عبا و عمامهاش میکشید. برادرم که آمد دم در ببیند چه خبر شده، آنجا بود که فهمیدند در تمام مدت فحشهای پشت سرم را داشتند توی صورتم میدادند! دامادشان صدایش را بلند کرد که پدرت را صدا بزن. من از هم ترس اینکه هرچه بگویم بدترش را سر میترا خالی کنند ساکت مانده بودم.
خیلی از اولینهای زندگیام را آن شب تجربه کردم.
به این فکر میکنم چه باید میکردم که کار به اینجایی که هستم نکشد؟ شاید باید بهپای مادرش میافتادم و قسم میخوردم همهچیز یک بازی بچهگانه بود؟
نه میترا هرگز نمیبخشیدم.
همانقدر که دست به گریهاش قوی بود مغرور هم بود.
هوا خیلی سرد شده و مردم هم کمکم بساطشان را جمع میکنند که بروند، سیگارهایم را میشمارم، فقط ده نخ مانده، قبل از اینکه مغازهها ببندند باید یک بسته دیگر بخرم.
میدانم که نباید به رشتهی افکارم پا بدهم اما انگار که مجبورم. انگار که قلبم را بسته باشند به یک صندلی میخ دار و هی چپ و راست توی صورتش سیلی میزنند که ای لعنتی یادت نرود چهفکرمیکردیچهشد.
بعد از شبی که مادرش آمد دم در خانه و کتک مفصلی که خوردم، چندهفتهای همدیگر را ندیدیم. خوشبختانه هنوز سرکار میرفت و ازآنجا میشد تماس بگیرد. از ترس حرف مردم و آشکار شدن موضوع جرئت نکرده بودند در خانه حبسش کنند اما فشارها برای ازدواج شروع شده بود.
هفتهای چند بار شبهایی که شیفت بود حالم بد میشد و روانه اورژانس بیمارستان میشدم تا بلکه پرستار رؤیاهایم گریهکنان بیاید.
از تابلویی که داشتم میکشیدم برایش میگفتم، بند کرده بود که حتماً وقتی تمام شد لولهاش کنیم و با خودمان ببریم. فکر همهچیز را کرده بودیم و تا آزادی، اندازه یک ساعت و نیم پرواز فاصله داشتیم. چقدر نزدیک بودیم میترای من، چقدر نزدیک بودیم.
اینجا هستم، وسط ناکجاآباد. سرد و تاریک ایستادهام میان آدمهایی که نمیشناسم و محلههایی که نمیدانم پشت تاریکیهایشان چیست. برخلاف محلهی پر از میترایم، اینجا دنیای غربت من تا جایی است که چشمهای ضعیفم میبینند. به این فکر میکنم که کجای راه را اشتباه رفتم؟ کدام قدم را که میباید برنداشتم؟
شبی که داشتم بلیت هواپیما رزرو میکردم، خواهرش زنگ زد. فقط گریه میکرد، اصلاً لازم نبود چیزی بگوید. میدانستم که تا ابد از دست دادمش.
آه چقدر نزدیک بودیم میترا، چقدر نزدیک بودیم. خیلی جانسختم که هنوز بیتو، دور از تو نفس میکشم نه؟
چطور هنوز قلبم میتپد؟ چطور است که دیوانه نشدهام.
مگر چه میخواستم، جز آغوش گرم تو.
همیشه تصورم این بود که مرگ باشکوهی خواهیم داشت، دست در دست هم، پیر و چروکیده، آرام خواهیم مرد. همه جور مرگی را برایمان تصور کرده بودم جز مرگ ته یک دره، یکه و تنها.
ایکاش چیزی حس نکرده باشد. ایکاش از تمام آن لحظه تنها نور چراغ کامیون و صدای جیغش در گوشهایش مانده باشد. حتی تصور اینکه با دندههای شکسته داخل ماشین، مچاله شده باشد و دور از من، تنها و ترسیده با فرشته مرگ دیدار کرده باشد مجبورم میکند دست ببرم و قلبم را از سینهام بیرون بکشم تا که شاید دیگر چیزی را حس نکنم.
کسی نمیداند چرا آن شب مسیر جادهی تهران را در پیش گرفت، خبر نداشتند میرفت تا به من برسد.
گفته بودند جشن تولد پدرش است اما درواقع برایش دور از چشمش مراسم عقدکنان گرفته بودند، خواهرش بود که حقیقت را گفت. او بود که کمک کرد تا برود.
ماندهام چرا موبایلت را برنداشتی؟ میتوانستی از داخل ماشین به من زنگ بزنی آنوقت میگفتم که شب را برو پیش یکی از دوستانمان، میگفتم شبانه با این حال خرابت رانندگی نکن، میگفتم جان من به قربانت بلیت را میخرم و فردا شب آزادیم.
کابوس اسم تو روی صفحه گوشی و صدای گریه خواهرت رهایم نمیکند میترا.
خستهام.
جعبه خاتمکاری شده خالی را پرت میکنم وسط برکه و راه خانه را در پیش میگیرم، چمدانم را هنوز باز نکردهام، مدارکم را برمیدارم، زنگ میزنم به تاکسی، باید برگردم تابلو را پس بگیرم و فقط یکبار دیگر سنگقبرش را ببوسم شاید که دلم نفسی آرام بگیرد.